امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

عشق مامان و بابا

تولد 6 سالگی آقا ایلیا

     دیروز ۱۳ تیر  تولد ۶ سالگی ایلیا ،پسر عمه امیر محمد  تو خونه مادرجون بود . صبح به جشن تولد دعوت شدیم . یه خونه که رسیدم غذای امیر محمدو بهش دادم و سریع خوابوندمش که تو تولد سرحال باشه .      پسر خوش تیپم که از خواب بیدارشد ، لباسشو پوشیدم و به موهاش ژل زدم . گفت : مامانی موخامو(موهامو)  فشن کردی ؟ ... گفتم آره عزیزم ... چه موهایی...            در بدو ورود پسرم به ایلیا گفت : ای ای تولدت مبارک.   ولی ایلیا انگار نه انگار ....                ...
14 تير 1390

اولین روز مهدکودک

     بالاخره روزی که نباید فرارسید . امیر محمد اول تیر سال ۱۳۹۰  زمانیکه ۲ سال و ۵ ماهش بود به مهدکودک رفت . خیلی شیطون و بازیگوش شده بود . کنترلش تو خونه اونم توسط  مادرجون خیلی سخت بود . این بود که با بابایی تصمیم گرفتیم بذاریمش مهد . بعد از کلی تحقیق و تفحص مهد جهان کودک انتخاب شد . کارهای اولیه را انجام دادیم ... گرفتن آزمایش ، گرفتن گواهی سلامت از پزشک معتمد و...       خود امیر محمد هم دوست داشت که بره مهدکودک .  از چند روز قبل از رفتن ، تو خونه کیفشو میگرفت و          میگفت: مامانی خداحافظ ، میگفتم کجا بری ؟ میگف...
10 تير 1390

دریای بابلسر

       جمعه ۲۰ خرداد ۹۰ به اتفاق بابابزرگ ، مادرجون و عمه های امیرمحمد ( غیر از عمه مریم و خانواده اش که  بدلیل امتحانات پرهام و پویان در قرنطینه بودن ) به سواحل دریای بابلسر رفتیم . از شب قبل به امیر محمد گفته بودم فردا میریم دریا که پسرم شن بازی و آب بازی کنه . صبح زود بیدار شد و به محض اینکه بیدار شد گفت :  مامانی بریم دریا، ای ای (ایلیا) منتظرم.....     بالاخره تا حاضر بشیم یه کمی طول کشید .         این هم پسر آماده و منتظر و  بی حوصله ما :            &nbs...
22 خرداد 1390

تعطیلات خرداد 90

      از ۱۳ تا ۱۵ خرداد تعطیل بود . از آنجایی که آقاجون آنژیو گرافی کرده بود ، قرار بر این شد تا همه خانواده تعطیلات را با عزیز و آقاجون در کتالان بگذرانیم صبح روز جمعه به اتفاق پسر کوچولو و بابایی به کتالان رفتیم .  هوا کمی سرد بود . امیتیس کوچولو هم آنجا بود . قربونش بره عمه کلی کارهای جدید یاد گرفته . به امیر محمد میگه ام مم .  امیر محمد کلی با امیتیس و فرناز و فرنوش بازی کرد البته یه وقتهایی هم که به امیتیس حسادت میکنه بهش ضربه میزنه .همه حواسشون بود که امیرمحمد بلایی سر امیتیس نیاره . البته امیتیس هم چنگ میزنه . شب اولی که اونجا بود امیر محمد کنار فرنوش خوابید ... گناهی فرنوش چ...
16 خرداد 1390

یاد بگیرید که سخت نگیرید و از زندگی لذت ببرید ( به بهانه روز مادر)

   گاهی وقتها ، زمانیکه خیلی خسته میشم با خودم فکر میکنم زندگی مجردی که آدم فقط در قبال خودش مسئولیت دارد خیلی بهتر از متأهل بودن است . ولی بعد که خوب فکر میکنم از افکار خودم پشیمان میشوم. زندگی اینجوریه دیگه ... روزهای سخت هم جزئی از اون ...   وقتی زندگی برایت خیلی سخت شد به یاد بیاور که دریای آرام، ناخدای قهرمان نمی سازد. ..   روزهای کودکی هیچ چیز به نظرمان پیجیده نمی رسید. تنها چیزی که به آن فکر می کردیم مداد رنگی و شکلات و عیدی بود. چیزهایی که نمی دانستیم ،هیچ اهمیتی برایمان نداشتند چون به چیزهایی که احتمال داشت اذیتمان کنند کاملاً بی توجه بودیم. اما هرچه سنمان بالاتر رفت نسبت به چیزهای اطرافمان ...
11 خرداد 1390

همیار پلیس

   پسر مامان حین رانندگی کلی توصیه های ایمنی داره . به محض اینکه سوار ماشین میشیم میگه:   بابایی کمربندتو ببند یه وقت آقای پلیس جریمه میکنه       اگه باباش تند رانندگی کنه میگه:  بابایی یواش برو دیگه ،     خدا نکنه بابایی حواسش به دست انداز و سرعت گیر نباشه ،  فوری میگه :    آخ بابایی چی شد ؟       نگاه کن دیگه . مواظب باش          بالاخره کلی برای خودش همیار پلیس ... لباسشو دایی جون رضا از مشهد براش خریده  قربون شیرین زبونیش بره مادر  ...
2 خرداد 1390

مسافرت به کتالان

       کتالان یکی از روستاهای نزدیک فیروزکوه میباشد که آقاجون در آنجا خانه ویلایی دارد و ما معمولا به علت آب وهوای خنکش ، تابستانها به آنجا میرویم و خیلی هم خوش میگذرد. البته ناگفته نماند که این روستا ، موطن اصلی آقاجون و عزیز است . امسال هم به عادت هر سال به آنجا رفتیم . بعد از ظهر پنجشنبه اول اردیبهشت آنجا بودیم  . آقاجون قبل از ما رفته بود و ما هم  به اتفاق  عزیز به آنجا رفتیم . هوا عالی بود و طبیعت هم بسیار زیبا ....درختها پر از شکوفه های بهاری بودن .. و هوا بسیار مطبوع بود ....                 &n...
3 ارديبهشت 1390

قایم شدن امیر محمد

       چند شب پیش وقتی امیر محمد مسواک زد  و لباس خوابشو پوشید ، گفت: مامانی من قایم میشم منو پیدا کن .                                             گفتم مامانی الآن وقت خوابه ، باید لالا کنی ،باشه فردا بازی میکنیم .   با التماس  گفت : مامانی فقط یه کوچولو ، بخدا قایم میشم منو پیدا کن دیگه ....            &nb...
31 فروردين 1390

پارک سراج 26/01/90

   پارک سراج کنار هتل تلار قرار گرفته . جمعه ۲۶ فروردین به اونجا رفتیم . هوا خیلی خوب بود . خیلی هم خوش گذشت . از همونجا ، بابابزرگ برای امیرمحمد بادکنک رنگین کمانی ، عمو مهرداد یه توپ خوشگل بنتون ، عمه جون مریم یه فرفره بزرگ و عمه جون بهناز هم یه بادکنک بزرگ خرگوشی خریدن . دست و هورا ....خوش به حال امیر محمد ....                                     من و امیر محمد در حال دور زدن بودیم که از بالای بلندی امیر محمد یه آقا پسرو دید که با یه سگ بامزه...
29 فروردين 1390

کامیون سواری امیر محمد

    پنجشنبه ۲۵ فروردین ۹۰ ، عمو همت ( شوهر خاله جون فهیمه ) با یه کامیون بزرگ به دیدن امیر محمد اومد . در آپارتمانو که باز کردیم اول یه جعبه بزرگ اومد داخل ،بعد هم عمو همت . امیر محمد کلی تعجب کرد...    آخه طفلی تا حالا یه همچین چیزی نداشت . به حدی بزرگ بود که امیر محمد میتونست توش بشینه ، دراز بکشه ...   کلی از حرکاتش خندیدیم ... عمو همت و بوسید و با عجله تشکر کرد...     گفت :مسی عمو خمت ...     مامانی عجب کامیونیه .... چقد بزرگه ...   قربونش برم ... وقتی تند حرف میزنه حرف  ه  رو  خ  تلفظ میکنه ... همت ... خ...
28 فروردين 1390